مخلوق یازدهم : عینک دودی

روزهای زندگی از آبی به خاکستری میروند

روزهای زندگی دیگه مثل قبل نیست و همه چیز فرق کرده.


روزهای خوبی که با دیدن چند تا از دوستان و یا حتی خوردن یه شیرینی دلت خوش میشد دیگه گذشته.


دیگه هیچی ، هیچ احساسی در تو بوجود نمیاره.


به قولی مثل یه سیب زمینی شدی.


مثل این میمونه که یک عینک خاکستری رنگ به رو چشمات زدی ولی عینکه فقط رنگ رو عوض نمیکنه ، زندگیت رو عوض کرده.


هیچ چیزی برات جذابیت نداره ، خسته شدی.


یه روز به خودت میای میبینی هیچی دیگه سره جاش نیست.


در این بهبوبه ی خاکستری داری به سر میبری که میبنی نه تنها روزات خاکستری شده بلکه یه سری موارد هم داره بهت کمک میکنه تا زودتر قاطی کنی.


حتی نمیتونی توی روزگار خودت سیر کنی و خلاصه هرکی از راه میرسه یه سیخی تو ماتهتت میکنه.


دیگه هیچوقت شیرینی بهت مزه نمیده ، هیچ وقت نور اون روشنایی قبلی رو برات نداره ، هیچوقت سبزه ها سبز نمیشن دیگه هیچوقت هیچ جمعی دیگه جایی برای تو نداره.




Days Turn Blue To Gray



Machine Head - Through the Ashes of Empires - Days Turn Blue To Gray

مخلوق دهم : همه مخلوقات من

اگر نمیتونم آزاد باشم ، مرگ میتونه منو با خودش ببره

من مثل تو نیستم ، من برای مرگ درست شدم


این مخلوق شامل عکسهایی میشه که من برای  تمام مطالبی که اینجا گذاشتم کشیدم.

همه طرح هارو رو هم قبل از شروع کردن این وبلاگ کشیدم.

فقط مخلوق اول طرح نداره.

فقط یه خواهشی دارم ، اول مطالب رو بخونید.


بازگشت روزگار یا چرخش زندگی


حقیقت یا ذهن مزاحم


جهنم دوست داشتنی من ، بدن خودم


جناب ، حق بنده رو که خوردید چه مزه ای بود؟!


‌چند لحظه گوش کن.


نزن آقا نزن...


کسی میتونه به من یه دلیل بفروشه؟!؟


معلم محبوب من



Death can take me if I can't be free

I'm not like you I'm a dying breed



Five Finger Death Punch - War Is The Answer - Dying Breed

مخلوق نهم : معلم محبوب من (ای جووووووووون)

اول از همه بگم که دوستان اشتباه نکنید این مخلوق هم برای خودش شعر داره اما به خاطر اینکه شعرش رو اکثراً شنیدید و معنیش رو میدونید دیگه به همون شعر اخر متن اکتفا کردم.


راستش شر و ور های زیاد برای گفتن دارم چونکه این طویله ما هم درش باز شده و ما از صب داریم توش به در و دیوار میدیم ، ولی این مطلب راجع به یک موجودیست که فکر کنم به احتمال زیاد به اخر سال نکشیده باهاش دعوام بشه.


لطفاً مخلوق قبلی را مطالعه فرمایید.


صبح یکشنبه ، خسته و بی حوصله ساعت 9 از خونه زدم بیرون که برسم به طویله.

میدونستم امروز معارف داریم معلمش هم نمیدونستم کیه ولی یه چیزیه خوب میدونستم اونم اینکه نه با این درس نه با معلماش هیچ وقت نتونستم کنار بیام.


خلاصه زنگ اول گذشت ُ ما داشتیم توی کلاس به در ُ دیوار میدادیم که به قول یارو گفتنی امد به سرم از انچه میترسیدم.

بلـــــــــه ، معلم محترم که چه عرض کنم مرتیکه ی حرومزاده ی لاشی که به عنوان معلم ما بود ، همون ناظممون بود.


موضوع به قدری هضمش برام سخت بود که داشتم دنبال یه داروی مسهل میگشتم تا تخلیه کنم این کله صاب مرده رو اما مگه ایشون امان میداد!؟!!؟


پشت سر هم شر و ور بود که بهم میبافت.


بعد از اعلام کردن اینکه شاگردان محترم باید با وضو سر کلاس من حاضر بشوند (O_o) شروع کردن از داستانهای خودشون که با خوندن بعضی از سوره ها چگونه مشکلاتشون به طرز پیچیده ای حل شده و چگونه با توکل در روزهای سخت زندگی همچو شیر مردی سختی هارو کنار گذاشت.


فقط دلم میخواست از جام بلند شم بگم اگه اونجایی که تو قراره بری اسمش بهشت ـه من جهنم هم از سرم زیاده.


خلاصه که شر و ور گوییهام رو کم کنم ، ولی باور کنید اگر 30 ثانیه سر کلاس این حیوون بشینید از زندگی سیر میشید.


معلم یه زمانی یه شآن و شخصیت بالایی داشت ولی برای ادم ها امسال این حاضر نیستم برینم.


مطلب راجع به ایشون زیاده اگه تونستم بر گشادیتم قلبه (یا غلبه) کنم براتون میزارم.




Teacher leave us kids alone

Hey! Teacher! Leave us kids alone!



Pink Floyd - Another Brick In The Wall - Another Brick In The Wall Part.2


مخلوق هشتم :‌ کسی میتونه به من یه دلیل بفروشه؟!؟

پوچی وجودم را پر میکند

تا به درد و رنج میرسم



بعضی وقت ها به جایی میرسی که توان و تحملت هم نمیتونن کمکت کنن ، دیگه هیچ دلخوشی نداری ، هیچ دلیلی برای زندگی نداری.


اولین روز تحصیلی این احمق :


کله صحر ساعت 6 از خواب بیدار شدم و بعد از یه دوش گرفتن و کوفتوندن چهار تا لقمه گفتیم بریم ببینیم این روز اولی چه گُهی قراره میل کنیم.


توی راه که عازم اون سگ دونی بودم ، هی این بچه مچه های ریزه میزه رو میدیدم که با خوشحالی تمام دارن میرن مدرسه یا این خانواده های احمق رو که مثلاً میخوان به بچه لـــــــــــوس و مزخرفشون مثلاً محبت کنن و یه کوله پشتی رو پر از غذا میکنن میندازن پشت اون بچه گهشون ، بعد اون فسقل رو هم میندازن ته ماشین تا دم مدرسه که سهله تا توی سوراخ کــون ناظم میبرن ، بعد یه 40 دقیقه هم وایمیستن تا دسته گهشون رو نظارت کنن.


حالا از اینا گذشته ، بالاخره رسیدم ، چون من همیشه زود را میوفتم از روی عادت ، امروز هم وقتی رسیدم هیچ کی از کلاس چهارمی ها نبود ، بعد از یه 10 دقیقه نشستن ، یه چند نفری اومدن و طبق معمول چون اولین روز مدرسه بود همه شروع کردن از این و اون پرسیدن ، من هم که کلاً یه دوست بیشتر نداشتم کسی از من چیزی نپرسید.


بعد از یه 15-20 دقیقه شر و ور گفتن رفتیم خیر سرمون سر صف.

مدیر حرومزاده ی محترم همون کـــ.س شعر ها گذشته رو طلاوت نمودن.

یعنی من 4 ساله که میام اینجا به غیر از اول دبیرستان که مدیر فرق میکرد ، این مرتیکه یه حرف جدید نزد.


تنها نکته ای که امسال با سالهای گذشته فرق داشت ، معرفی یک حرومزاده ی جدید در کادر "حرامزاده های اجرایی" بود.

دو تا از ناظم های گذشته دیگه تو مدرسه نبودن و به جای اون دوتا یکی رو اورده بودن.

:|

حساب کنید این چه سگیه دیگه.

فکر کنم اموزش و پرورش (که از همین جا به تمام مسئولین محترمش میگم سلام گرم و ویژه منرو به مامان هاتون برسونید) ناظم کم اورده.

حالا این یارو واقعاً اندازه 2 تا ادم جواب میداد ، کله سحر یکیرو خفت کرد میگه موهات بلنده.

خلاصه ایشون هم از همین اول باعث شد تا ما عمـــه شون رو حسابی دعا کنیم.


بعد از مراسم ویژه ی صبحگاه ، راهی کلاس شدیم.

رفتیم تو کلاس و بعد از یه 15 دقیقه ای تو سر و کله هم زدن ، این ناظم محترم که موتورش اندازه 2 نفر جواب میده اومد تو کلاس و به قولی میخواست ترتیب گربه رو دم حجله بده.

اومد از تجربیات پیچیدش و از این شر و ور ها شروع به گفتن کردن و رسید به اینکه موهات باید چه شکلی باشه و استی ـت بدجور نباشه و از این شر و ور ها.

جالب ترین قسمت این بود که گفت ریش مدل دار نباید داشته باشید.

یا اصلاً دست نزنید و بزارید یه تیکه بشه یا اینکه از ته بزنید وقتی که گفت از ته بزنید خودش یه فکر کرد و گفت نه این کار هم زیاد خوب نیست از نظر شرعی مشکل داره.

:|

فکر کنم به خاطر اینکه ادم خیلی سفید مفید و بلوری میشه ممکنه باعث تحریکات بعضیا بشه.

حالا من چون ریشم هنوز در نیومده زیاد (مثلاً از شرق تا غرب دور فقط 2 تا تار مو یا یه چیزی تو این مایه ها) با این موضوعات مشکلی نداشتم.


بعد از اینکه ایشون از بالا منبر پایین اومدن کاشف به عمل اومد که کلاً کلاس ما شنبه ها تعطیل و ما احمق ها الکی اومدیم.

ساعت 8:45 مارو توی خیابون ول کردن ، من هم که طبق معمول زیاد جایی نمیرم و خونه رو به همه جا ترجیح میدم گفتم بیام خونه اما یکی دوتا از بچه گفتن ما میخوایم بریم بیلیارد اخه یه باشگاش نزدیک مدرسه ماست.

من که بلد نبودم نمیخواستم برم ، ولی اخر قرار شد که بریم و یکم نیگا کنیم تا شاید یاد بگیریم.


رفتیم ساعت 9 بود در باشگاه بسته بود.


یه مقداری اونجا بودیم و بعد من چون گشنم بود رفتم از نانوایی یه دونه نون گرفتم بچه های محترم که یه مقدار نون خوردن گفتن پنیر هم بگیریم ، رفتن 2 تا پنیر گرفتن.

نون اول تموم شد هنوز کلی پنیر مونده بود و رفتن یه پنیر دیگه گرفتن حالا پنیر ها تموم شد از نون دوم یکم موند ، همه هم که تا خر خره خرده بودند دیگه نون دوم رو بیخیال شدیم.

توی این مدتی که ما منتظر یودیم یه 2 نفر هم همینجوری عین سگ سیگار میکشیدن.


یه چند ساعتی توی خیابون الاف بودیم تا ساعت شد 10:40 ، که صاحب محترم اونجا اومدن و ما یه گله گوسفند بیکار رفتیم اونجا ، رفتیم و یکم که بازیشون رو دیدم اصلاً حال نکردم.

از بس اونتو سیگار کشیدن که دیگه داشتم خفه میشدم.

من گفتم خوشم نیومد و پاشدم اومد خونه.


این شد روز اول تحصیلی من.





توی تمام مدتی که توی خیابون منتظر یارو بودیم فکر میکردم واقعاً از ما الاف تر هم پیدا میشه؟!

فکر میکردم اگر مثلاً من محّصل هستم ، پس این الاف بودن دیگه چه کوفتیه؟!


یعنی یه صبح کامل رو که من اگه خونه میموندم هزار تا کار میتونستم بکنم به طور کامل حروم شد.به سالهای تحصیلم توی این سیستم مزخرف تحصیلی که نگا میکنم میبینم هیچ سالیش نمی ارزید ، همش الکی بوده.


واقعاً زندگی مزخرفه.


ریدم به این زندگی مزخرف.


گاهی اوقات ادم هیچ دلیلی برای ادامه ی زندگی نداره.

پس همون بهتر که ادامه ندم.




Emptiness is filling me
To the point of agony



Metallica - Ride The Lightening - Fade To Black

غیر از مخلوق

یه چند روزیه گشادیت ام خیلی اود کرده ، یه چیزی در حد در دبه ماست شده!!!!!


امروز دیگه مخلوق ندارم ، ولی به اندازه زمان نوشتن همه ی اونها اوضام قاطیه.


سه ماه تابستون تموم شد ،

از شنبه باید برم طویله ، پیشه یه عده گاو و گوسفند دیگه ، یه خاک بر سر اشغالی هم بیاد مثلاً بهمون درس بده.


بدترین قسمت امروز این بود که باید کارم رو ول میکردم و به خاطر این به اصطلاح مدرسه ی مزخرف قیدش رو میزدم.


از همه ی اون 2 - 3 نفری هم که سال تا سال این بلاگ من رو میخوندن به خاطر دیر آپدیت کردن معذرت میخوام.


به احتمال زیاد از شنبه انقدر بدبختیام زیاد میشه که روزی میتونم یه کتاب ازش بنویسم.


ممنون از همه اونایی که شر و ور های من احمق رو میخونن.


ممنون