مخلوق هجدهم : میشه این سیم زندگی رو قطع کنید؟!‌

نمیتوانم زندگی کنم
نمیتوانم بمیرم
درون خودم حبس شده ام


تاریکی اطرافم رو فرا گرفته، تنها چیزی که در این جهنم میبینم ترس ـه،
به شکل های مختلف.

مردمی رو میبینم که از ترس از دست دادن بعضی چیزها حاضراً زندگی هایی رو فدا کنن،
خودم رو میبینم که از ترس مشکلات جامعه، مرده بودنم رو پذیرفتم.

مردمی رو میبینم که از ترس برای بدست آوردن بی ارزش ها، با ارزش های بسیاری رو فدا میکنن،
خودم رو میبینم که از ترس شکست در جنگ های زندگی، مرده بودن خودم رو پذیرفتم.

مردمی رو میبینم که از ترس از دست دادن قیافه و شان پوچی که برای خودشون ساختن، رفیقشون رو میفروشن، پس میزنن، تحقیر میکنن.
خودم رو میبینم که دارم از خودم فرار میکنم و وقتی که میبینم این فرار پایانی نداره مرده بودنم رو می پذیرم.

همه ـی اینا جهنمی رو برای من ساخته،
جهنمی که به هیچ وجه نمیشه ازش فرار کرد، جهنم خودم،
جهنمی که فقط یه صدا توی کله آدم میاره، این زندگی رو از من جدا کنید.



I cannot live
I cannot die
Trapped in myself


Metallica - ...And Justice For All - One


پ.ن. یه چیزیه خیلی وقته میخوام بگم اونم اینکه بعضی از این تیکه شعر هایی که من میزارم معنای کلی شعر و مفهومش با متنی که من نوشتم کاملاً فرق داره مثل همین شعر، ولی اکثراً شعر ها مربوط هستن.
نظرات 10 + ارسال نظر

چرا میترسی!

منظورت رو خوب نمیگیرم،
از کدوم جمله؟!
مثلاً از خودم بیشتر از ترس تنفر هست
یکم بیشتر توضیح بده :دی

ها؟!
منم خیلیا رو می بینم که چیزای خوب رو به چیزای بد می فروشن!
مثلا شخصیتشون رو به آویزونه پسرا بودن و یه توجه کوچیک از سمته اونا می فروشن!

هااا :دی
ببین حالا یکم محدوده رو بیشتر کن ببین که خیلی ها یه ملت ، عمر یه جمعیت و یه کشور رو میفروشن ;)

چرامیترسی!؟ (یه علامت سوال اضافه شد! فکر کنم الان کاملا منظورم رو گرفتی! )
میگی تنها چیزی که میبینم ترسه! خوب از چی؟ چرا؟ چیه که ترس داره! خواهش میکنم رسیدگی کنید!

هاا خوب تازه منظورتو گرفتم :دی
ببین اولاً تو ترس رو چی معنی میکنی؟!

ببین خیلی وقتها آدمها از روی ترسشون کارای احمقانه رو انجام میدن،مثلاً،
به خاطر ترس خیلی وقتها نمیشه تصمیم درست رو گرفت این ترس به معنی ترس از ارتفاع یا چه میدونم تاریکی و .... نیست یه حس خیلی متفاوت هست، یعنی ترسی که تو نسبت به موضوعات اجتماعی پیدا میکنی، وقتی که از انتهای مسیرت خوشت نمیاد یا به مزاجت نیست ترس رسیدن بهش باعث میشه اشتباه کنی.

خیلی زر زدم نمیدونم منظورت رو درست گرفتم یا نه :دی
ببخشید اگه بازم چپول گرفتم منظورتو

یخمک 3 آبان 1389 ساعت 23:44 http://pizuri.blogsky.com

دید تیکه چوب شاید یه دید خیلی محدود و سطحی نسبت به اون حرف واقعیت باشه اما بهترین مثالی بود که می شد زد ...

اینم ( ;) ) نزن :| ادم یاد این جنده های خیابونی که سر کوچه وتایمسین کیلید تکون میدن میافته :|:|

:))

سر کوچه ما هیچکی وای نمیسته :دی
چشم دیگه نمیزنم :دی

7ah!d 4 آبان 1389 ساعت 13:51

بدبختی اینه که مجبوری مثه یه مرده متحرک زندگی کنی و همه ی کثافت این جامعه رو ببینی و هیچ...

خیلی زجر آوره

کاملاً موافقم

[ بدون نام ] 4 آبان 1389 ساعت 15:22

واقعا زجر آوره!
با منم وافقی؟

نه!

فکر کنم گرفتم!
خوب چرا باید از این موضوعات اجتماعی بترسی؟
یا خوب توضیح بده یا حالاحالاها سوال میپرسم!

:دی
بیخیال شو خواهشاً
الان اومدم دوباره توضیح بدم دیدم دوباره 60 خط میشه :دی
پاک کردم :|
بیخیال

Cyanide 8 آبان 1389 ساعت 17:06

سخت ترین قسمتش اینه که جرات مقابله با هیچ چیز رو نداری.

Our Time Will Come, Our Time Will Come
Our Time is Now, Our Time Is NOOOOOOW

. 9 آبان 1389 ساعت 15:09 http://3aban.blogsky.com

سلام.

همینه این زندگی سگی. سخت نگیر.

من اگه دعام می گرفت به شما التماس نمی کردم که دعا کنید.
کاش من جای اون بودم! کاش...

جای کی؟!‌:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد